علی معزی |
هجرت معزی |
هجرت معزی عضو سازمان مجاهدین خلق ایران و دختر زندانی سیاسی مقاوم علی معزی از سرنوشتی که بر پدرش در زندانهای رژیم آخوندی میرود میگوید او میگوید که چطور پدرش فقط به جرم پدر دو اشرفی بودن تقاص ماندن آنها را نزد مجاهدین روزمره و لحظه مره میدهد او میگوید چطور پدرش فقط به جرم شرکت در مراسم شهید محسن دگمه چی دستگیر شد و به زندان افتاد و بعد به بیماری سرطان مبتلا شد و از همین بیماری را علیه خودش بکار میگیرند تا او را وادار به تسلیم کنند.
نامه هجرت را با هم میخوانیم :
پدر
من تجربه زندان ملایان را قبل ازاینكه من به دنیا بیایم لمس كرد.درسال 1980 هنگامی
كه دیكتاتوری مذهبی فعلی زمان امور را در دست گرفت، پدرمن دستگیر شد و مورد شكنجه قرار
گرفت.او در میان كسانی بود كه در مخالفت با حكومت استبدادی ایستادگی كرد وبهای ایستادگی
خود رابا تحمل سالها شكنجه در زندانهای رژیم پرداخت.
پدرمن تحصیل كرده دانشگاه كرج در رشته كشاورزی بود، او بجای اینكه بتواند حاصل تحصیلات
خود را در خدمت به مردم صرف كند، در مقاطع مختلف عمر خود را در پشت میلههای زندان
سپری كرد.این حكومت همه را مجبور كرده است كه به مشاغل نا مطلوب و غیر حرفهای رو بیاورند.در
واقع تحصیلكردههای ما به زندان انداخته میشوند و دزدان و جنایتكاران بر مردم حكومت
میكنند.
پدرمن
یك زندانی سیاسی با تهدید فوری روبروست پدر من یك زندانی سیاسی با تهدید فوری روبروست
من
به یاد میاورم كه موقعی كه بچه بودم از او سئوال كردم «چه اتفاقی برای زانویت افتاده
است؟» او در پاسخ گفت «مورد ضرب یك گلوله قرار گرفته است». هنگامیكه من بزرگ شدم متوجه
شدم كه او در ژوئن سال 1981 در یك تظاهرات مسالمت آمیز شركت كرده بود و هنگامیكه قصد
فرار از پاسداران رژیم را داشت، زانوی او مورد اصابت گلوله قرار گرفته است.او دستگیر
شده و ساعتها مورد شكنجه قرارگرفته بود.آن موقع، پدر من حدود 26 سال ،هم سن فعلی
من، سن داشت. علائم شلاق شكنجه گران هنوز بر پاهای او و بر پشت او نمایان است.
در
طول دوران كودكي براي من تصور اينكه والدينم دستگير شوند، به مثابه يك كابوس بود،
اما يكروز من تصميم گرفتم خودم در مقابل اين حكومت بايستم. من ايران را به قصد
عراق و به مقصد كمپ اشرف كه محل استقرارهزاران پناهنده ايراني بود، ترك كردم.
محلي كه تنها اميد براي تحقق دمكراسي براي ايران بود. من به ياد ميآورم در لحظات
آخر ترك ايران به چشمان پدرم خيره شدم و از او سوال كردم كه آيا هرگز دوباره او را
خواهم ديد.