روز سی دی مبارک باد |
که عشق آسان نمود اول ولی... گفتند میآیی... کبوترانههای شوق را بر بهارخواب شبنم فرش دلهامان، دانههایی از آرزو پاشیدیم. زیباترین افقها را آویز سرک کشیدنهای نگاههایمان کردیم. پچپچههایمان را با امید آب دادیم. تنها واژه هایمان، در یکی شدن دستها، عطر شیرین محبت بود، تنها خداحافظی هایمان، سلام. رفتن نمیشناختیم؛ هر چه بود آمدن بود که آمدنیها را میآورد. آنقدر «آمدن»، که دیوارهای «نباید» و «نمیشود» ترک برداشت. زندان بیش از این نتوانست انفجار ظهور تو را تاب آورد. ناگهان لبخند تو بر هره ناباوری شکفت؛ رویش دو خورشید در یک روز. وه! عجب ثانیه مبارکی!... تو پرواز دستهای ما را گریستی. چشمهایت یک کتاب حرف نگفته داشت؛ حرفهایی که هیچ شاعری نمیتوانست در ناسرودهترین غزلهای خود مانند آنها را خیال چین کند. حرفهایی هست که نمیشود به حرف آورد. قالب چوبین واژه ها برایشان نامحرم است. حرفهایی هست که گفتنی و نوشتنی نیستند؛ نباید گفت و نوشت. ندیده بودم کسی اینقدر دلش را برای کسانی که نمیشناخت سفره کند. آنها را به مهمانی حرفهایی ببرد که حتی در تنهایی به خودش هم نگفته بود. حرفهای ته دل هر کس، سرمایه اوست؛ نمیدانم، شاید آنها را از او بگیری دیگر معنای خودش را از دست بدهد. حرفهای آن اعماق خیلی زیباست؛ گرانبهاتر از یاقوتها، برلیانها و یارههای زمردنشان و سحرانگیزتر از گنجهای خسرو پرویز، یا برق چشم جادو کن الماس دریای نور. اما تو کلید برداشتی، دردانهترین دلیافتههایت را با سخاوت باران بر گرمای لبخندهای ما پاشیدی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر