۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

ایران - مجاهد خلق خدیجه برهانی تنها بازمانده خانواده برهانی از پدر برهانی پدر شش شهید مجاهد میگوید

پدر برهانی و شش فرزند شهید مجاهدش 
خاطره زیر را خدیجه برهانی تنها بازمانده خانواده برهانی از پدر برهانی پدر شش شهدی مجاهد میگوید:
خاطره زیر را خدیجه برهانی تنها بازمانده خانواده برهانی از پدر برهانی پدر شش شهدی مجاهد میگوید:
پدرم از جمله فعالان سیاسی در زمان شاه بود و با بازاریان و کسانی‌که مخالف شاه بودند، در ارتباط بود. در هر تحصن و تظاهراتی علیه شاه شرکت می‌کرد. همیشه مورد احترام بقیه بود؛ خیلی به مردم فقیر کمک می‌کرد، همیشه وقتی می‌شنید که خانواده‌ای مشکل مالی دارد، مشکلش را حل می‌کرد.
در زلزله‌ی بوئین زهرای قزوین که خانواده‌های زیادی کشته شدند، به همه اهل شهر سفارش کرد هرکس یک بچه یتیم را نزد خود ببرد. خودش هم برای یک زن که یک بچه کوچک داشت و شوهرش را از دست داده بود، خانه خرید و هزینه زندگی‌اش را فراهم کرد. پدر همچنین به یکی از آخوندها به نام (باریک‌بین) که خانواده‌اش در زلزله از بین رفته بودند کمک کرد و به زندگی او سر و سامانی داد. اما در زمان خمینی همان آخوند باریک‌بین امام جمعه قزوین شد و مقابل پدرم ایستاد و برادرانم را دستگیر کرد. خانواده‌های مجاهدین و شهدا به پدرم گفتند که یکبار نزد باریک‌بین برو شاید کمکت کند، پدرم گفته بود من حاضرم پسرانم را نبینم ولی به فرد کثیفی مثل باریکبین التماس نکنم.
بعد که فامیل اصرار می‌کنند پدر سراغ آن آخوند مرتجع می‌رود و می‌گوید: پسران مرا چه‌ کار کردی؟ کجا هستند، هر روز مرا و مادرشان را سر میدوانی از این شهر به آن شهر از این زندان به آن زندان!
در زمان انقلاب نیز پدرم خیلی فعال بود و همیشه در صفوف جلوی تظاهر کنندگان بود و همه را نیز تشویق می‌کرد،
پدرم اوایل انقلاب هنوز به خمینی معتقد بود و یک عکس 4متری تهیه کرده و به خانه آورده بود. یک روز برادرم مهدی عکس را برداشت و با خود برد و هرعکس دیگر از خمینی را که در اتاقهای مختلف بود جمع کرد. پدرم گفت چه کسی این عکس را برداشته، اما وقتی فهمید مهدی این کار را کرده، دیگر هیچ حرفی نزد، چون روی حرف او حرفی نمی‌زد.
به‌دلیل سرشناس بودن، در قزوین، مردم در همه‌ی امورمختلف از او کسب تکلیف می‌کردند. یکبار فضایی ایجاد شد که خمینی در ماه دیده می‌شود. هرکس زنگ می‌زد و از پدرم سؤال می‌کرد که این‌که گفته می‌شود عکس خمینی درماه است درست است؟ پدرم با عصبانیت می‌گفت این عوام فریبی است.
به‌دلیل کارهایی که می‌کرد، رژیم خمینی فرمان خلع لباس او را داد ولی او گفت می‌خواهند در این لباس به هر ظلمی که می‌کنند مشروعیت بدهند، لذا هرکاری هم بکنند من این لباس را در نمی‌آورم.
درفاز سیاسی خانه‌ی پدر و خودرو خانوادگی و موتور وغیره، همه دراختیار مجاهدین بود و طبقه بالا دربست در اختیار بچه‌ها بود. درسال 60 اواخر فاز سیاسی در5فروردین برادرم حسین برهانی را در دکه‌ی فروش نشریه و کتاب با بقیه بچه‌ها دستگیر کردند. پدرم برای سخنرانی رفت و در مورد این دستگیریها افشاگری کرد.
درفاز نظامی دستگیری فرزندانش و بطورخاص شهادت اولین فرزندش در18 شهریور60 مسیراو را کاملاً تغییر داد و دست به افشاگری علیه خمینی زد. در هر کوچه و خیابان، حتی در مجالس روضه‌خوانی دست به افشاگری می‌زد، و می‌گفت باشهادت فرزندانم، خون من که از آنها رنگین‌ترنیست، حالا که خمینی همه‌ی آنها را ازمن گرفت، زندگی بعد از آنها برای من هیچ ارزشی ندارد، و تنها می‌خواهم راه و رسمی که آنها رفتند را من نیز بروم..
در فاز نظامی درهمان زمان که 5نفراز فرزندانش (محمدعلی، احمد، حسین، حسن و خدیجه برهانی) در زندان بودند اموال و خانه‌اش را نیز ضبط کردند، خودرو شخصی خانوادگی، 6موتور برادرانم، و فرشهای خانه را درحمله و هجوم به خانه با خود بردند، خانه را تخریب کردند، در و دیوارخانه را کندند، باغچه را زیر و رو کردند، گلدانها را شکستند، بخشی ازسقف شیروانی را برداشتند، به خیال خود دنبال مدرک و ردی از سلاح بودند، پدرهمیشه می‌گفت اینها روی مغول را سفید کردند.
درهمان ایام نیز 2فرزند دیگرش (مهدی، مفیدبرهانی) به زندگی مخفی روی آوردند. پاسداران هر شب به خانه‌مان حمله می‌کردند، خودش برایم تعریف می‌کرد که شما که به زندان رفتید، یکطرف فشاری که با زندانی شدن شما روی ما بود، یک طرف دیگر اذیت و آزاری بود که روی ما اعمال می‌شد، تنها یار و یاور ما در این ایام سختی فقط خانواده‌های مجاهدین و شهدا بودند و اینها فامیلهای واقعی ما هستند.
همواره در خانه ما باز بود و خانه پرازمهمان بود وقتی می‌گفتیم چرا آسایش نداریم وهمیشه باید مهمانداری بکنیم، پدر و هم مادرم می‌گفتند وقتی چیزی داری نباید از کسی دریغ کنی! مردمی که دستشان به دهانشان نمی‌رسد باید تا جایی که می‌توانی کمک‌کارشان باشی؛ و حضرت محمد و حضرت علی را مثال می‌آوردند.
پدرم خودش نیز همواره پولی را که پس‌انداز می‌کرد تا حد یک میلیون هم به کسانی‌ که مشکل داشتند می‌داد.
برای مقابله با پاسداران که شبها حمله می‌کردند خنجربزرگی تهیه کرده بود و در کناررختخوابش گذاشته بود و گفته بود با این خنجر می‌خواهم بتوانم پاسخ شان را بدهم. دورتا دوردیوارخانه‌مان با رنگ نوشته بودند: مرگ برمنافق. در کوچه‌ای که ما در آن زندگی می‌کردیم عموماً پاسداران زندگی می‌کردند. به بچه‌های کوچه یاد داده بودندکه به پدرم توهین کنند،و گاه روی او آب دهان می‌انداختند.درچند مورد در کوچه‌ها پدرم را تنها گیرانداخته بودند و کتک زده بودند که وقتی به خانه برگشت کاملاً از دست رفته بود.مادرم به او گفت همه بچه‌هایم رفتند، تورا هم از دست بدهیم! و نگران بود. پدرم می‌گفت ما هیچ چیز نمی‌خواهیم!
چندین مورد مواد آتش‌زا به خانه انداختند که یک مورد شعله‌ور شد و خانه آتش گرفت. پدرم با خبرکردن آتش‌نشانی مانع ازگسترش آتش شد.همواره خانه تحت نظر پاسداران و جاسوسان رژیم بود و هر کاری انجام می‌دادیم روز بعد یا پدرم را به دادستانی احضار می‌کردند، یا اخطاریه می‌دادند که تو هم اگر مثل پسرانت ادامه بدهی به سرنوشت آنها دچار خواهی شد. او گفته بود که من وارث جدم هستم همان‌طورکه آنها همیشه تحت آزار و شکنجه قرار می‌گرفتند، ما نیز باید این مسیر را طی کنیم... .
 تکیه کلامش در هر رابطه‌ای صبر بود. می‌گفت ایوب پیامبر صبر کرد تا به نتیجه رسید... .. الآن می‌فهمم که خداوند چرا به ایوب می‌گفت باید صبر کرد، چون با صبر است که جنایات دشمن برای همگان روشن شده و بالاخره به آن چیزی که بایسته است دست پیدا می‌کنیم.
 با شهادت برادرم محمدعلی، که اولین شهید خانواده بود، دادستانی پدرم را احضار کرد. وقتی خبر را به او می‌گویند پدر به هم می‌ریزد. دژخیم وحدانی به او می‌گوید چرا ناراحت شدی؟ خوب اگر آدم خوبی بود به بهشت می‌رود! پدر به او می‌گوید تو با این کارت فقط علی را نکشتی بلکه هزاران نسل بعد از آن رانیز کشتی! و چون از آن محل خارج می‌شود در خیابان نقش زمین می‌شود. بعد، برای تحویلگیری به پزشکی قانونی می‌رود. وقتی کشوهای اجساد شهدا را دانه دانه باز می‌کندکه بتواند فرزند خودش را بیابد با دیدن اجساد شهدا، با پیکرهای کسانی که می‌شناخت و نمی‌شناخت مواجه می‌شود گریه امانش نمی‌دهد. نهایتاً به فرزندش می‌رسد می‌گوید: قرار نبود که من شاهد مرگ تو باشم. اما حالا من باید با دستم تو را کفن کنم این را کجا نوشته‌اند؟
 با آزادی حسن از زندان، من و حسن با هم قرار گذاشتیم که به منطقه بیاییم، بعد من و حسن گفتیم بعد از این همه سال درد و رنج پدر و مادر، خوب نیست که از خانه فرار کنیم. بهتر است تصمیممان را به آنها بگوییم. حسن سراغ پدرم رفت و گفت ما می‌خواهیم نزد بچه‌ها برویم. پدرم گفت اگر این بار دستگیر شوید برابر است با اعدام شما. من گفتم فکر می‌کنید الآن که آزاد شده‌ایم، آزاد هستیم؟ هرجا می‌رویم تحت تعقیب هستیم! پدر خودش دچار تردید شد و وسط حرفهایش گفت بهتر است بروید ولی برای مادرتان خیلی سنگین است و راضی نمی‌شود. بعد، خودش مادرم را صدا زد و گفت: اینها تصمیم گرفتند که به آن طرف بروند، تو چی می‌گویی. مادرم گریست و گفت: از روزی که اینها پا در این راه گذاشتند من برای خودم بریدم که خودشان راهشان را انتخاب کرده‌اند، من چی بگویم... بعد هر دو موافقت کردند.
 پدر به‌دلیل این‌که روحانی شناخته شده‌ای در شهرمان بود از همان ابتدا به‌عنوان امام جماعت مسجد جامع شهر در نمازهای صبح و ظهر و شب امامت می‌کرد. مسجد جامع مسجد بزرگ شهر قزوین می‌باشد که فقط روحانیان بزرگ اجازه امامت در آن را داشتند و یکی از آنها پدر بود.
 زمانهایی که پدر امام جماعت بود جمعیت زیادی میآمدند. اما رژیم او را به دادستانی احضار می‌کند و می‌گوید دیگر نمی‌توانی درمسجد نماز برگزار کنی. پدر می‌گوید شما نمی‌توانید چنین کاری بکنید، من از مردم طومار جمع می‌کنم. بعد، هنگام نماز این موضوع را به مردم می‌گوید. مردم یک طومار بلند بالا را امضا می‌کنند و رژیم مجبورمی‌شود تن به برگزاری نماز توسط پدرم بدهد.
 در سال 79 پدرم با روابط سازمان مجاهدین تماس می‌گیرد و می‌گوید کلی نیرو را می‌تواند به سازمان وصل کند.
 برادر کوچکم حسن برهانی زمانی که زندانی بود به‌دلیل علاقه‌اش به نقاشی و کارهای دستی در زندان یک کشتی بزرگ و قشنگ درست کرده بود و می‌خواست آن را به خارج زندان بفرستد. پاسداران مانع خروج آن کاردستی شدند. حسن برای این‌ که بتواند کشتی را خارج کند، آن را به محل کابین دیدار خانواده‌ها آورد و به صدای بلند گفت که من این کشتی را می‌خواهم خارج کنم ولی اینها نمی‌گذارند! همه‌ی خانواده‌ها معترض شدند و پاسداران مجبور شدند بپذیرند که آن کشتی خارج شود. کشتی تا مدتها نزد خانواده‌ی ما باقی مانده بود تا زمانی که مجاهد شهید حسن جباری (از شهدای قتل‌عام اشرف) خواسته بود از قزوین به اشرف بیاید. حسن جباری گفت پدر، کشتی حسن را به من داد و گفت تو هم، همنام حسن من هستی و این کشتی را به تو می‌دهم که راه حسن را ادامه دهی. جایت این‌جا نیست برو نزد آنها... .
پدردر دیماه 82 به اشرف آمد، رسیدن او همزمان بود با خروج ماشین انجمن نجاست رژیم، که خانواده‌های مزدور وزارت اطلاعات همراه آن آمده بودند. از پدر سؤال می‌شود که چرا سوار اتوبوس نمی‌شوید پدرم می‌گوید ما با آنها نیستیم وهیچ‌گاه نیز نخواهیم بود. بعد وارد قرارگاه می‌شود... .
طی مدتی که در اشرف بود، او را به مزار شهدا، مسجد و اماکن عمومی اشرف بردم، وقتی به مزار رفتیم قدم که می‌زد، انگار که هم شک داشت وهم دلش نمی‌خواست که این‌گونه باشد. قبر شهدا را که دانه به دانه چک می‌کرد انگار که دنبال گمشده‌ای است در حالی‌که گریه می‌کرد سؤال کرد مفید کجاست؟ گفتم شهید شد، مزارش در اسلام‌آباد در کرمانشاه است. همانجا که شهدای فروغ جاویدان هستند. گفت من آنجا رفتم و اگر‌چه مزاری آنجا نبود ولی در دشت آنجا که می‌دانم مزار همه‌ی شهداست فاتحه خواندم. وقتی گفتم که مفید شهید شده خیلی به هم ریخت انگار می‌خواست یک پسرش زنده باشد. همانجا در مزار ایستاد برای شهدا نماز خواند، به مسجد رفتیم، از مسجد اشرف خیلی خوشش آمد. از حوض مقابل مسجد وضو گرفت و وارد مسجد شد و اول سراغ عکس پرده‌ی کعبه که سمت چپ محراب مسجد نصب بود رفت. پرسید واقعی است؟ گفتم عکس آن است انشاء الله یک روزی واقعی آن هم به‌دست مجاهدین که لایقش هستند می‌رسد… در مسجد اشرف در محراب ایستاد نماز خواند و بقیه نیز پشت سرش نماز گذاشتند. بعد او را به ساختمان هشت‌پر که بمباران شده بود بردم و خرابیهای بمباران را نشان دادم. او را در اشرف چرخاندم و همه چیز را نشانش دادم گفت که شما سلاحهایتان را تحویل دادید چه‌ کار می‌کنید؟ یک کاری بکنید سلاح تهیه کنید. بعد او را به گردهمایی شیوخ شیعه در اشرف که در سالن ستاد برگزار شده بود، بردم. با دیدن آن صحنه گفت الآن فهمیدم که چرا این‌قدر بند سلاح نیستید، چون شما همانند پیامبران و امامان تنها سلاحتان ایمان است و کسی که سلاحش ایمان باشد، همه چیز را دارد، به همان نیز باید بچسبید و با این ایمان است که می‌توانید مردم را پشت سر خود داشته باشید، چون شما تنها کسانی هستید که دردمند مردم هستید و این‌گونه است که همین مردم در سختیها یار شما خواهند بود… همان‌جا با روحانیان شیعه که به جلسه آمده بودند، خیلی صحبت کرد.
آن ایام مصادف بود با قطع برق و کمبود سوخت. من به‌طور سهوی به هر اتاقی می‌رفتم چراغها را روشن می‌گذاشتم و او پشت سر من می‌آمد، خاموش می‌کرد. دیگر طاقت نیاورد و گفت انصاف نیست! اتاق خیلی سرد بود. توانستم یک بخاری نفتی تهیه کنم و اتاق را گرم کنم. بعد برای این‌که برخی نفرات به دیدارش می‌آمدند، یک اتاق دیگر را می‌خواستم شوفاژش را روشن کنم. اما پدر به هم ریخت و گفت من مشکلی ندارم و همان بخاری را که برای محل استراحت گذاشته‌ای به همین اتاق بیاور این‌جا گرم شود… در همان روزها، یک مراسم صبحگاه برای زلزله‌زدگان بم داشتیم، به او گفتم که به‌خاطر زلزله مراسم داریم. با این‌که هوا خیلی سرد بود و او نیز مشکل داشت، اما خواست که بیاید، وقتی آمد، همه سراغش آمدند انتظارش را نداشت.

به او گفتم که اگر می‌خواهد، بماند، گفت که خودش خیلی تمایل دارد. تا هرچقدر که ما بخواهیم می‌ماند... ولی کسانی که همراهش آمده بودند، شغل دولتی داشتند و مرخصی گرفته بودند مجبور بودند که برگردند، پدرم هم ناچار شد همراه آنها برگردد. در برگشت وقتی سوار ماشین شد مرا در آغوش گرفت و خیلی گریه کرد و گفت خدا به همراهتان باشد